يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ
ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً

هرگز برای آمدن به اینجا راضی نبودم. من در امن ترین جای هستی بودم ؛ خون میخوردم و راضی بودم ولی حالا . . .
در این سرگیجه ای که نامش را دنیا گذاشته اند ، هر چه بالا می آورم ، تمام نمیشود این ثانیه های تکرار . . .
امروز سالمرگ من است از جهانی که مادرم بود و هر چه گریه کردم و نفسِ بند آمده ام را نشان دادم ، هیچ کس محل نداد و . . . من را از مادرم به این سرگیج ای که نامش را دنیا گذاشته اند ، تبعید کردند.
نفس های آخر ِ سومین دهه ی مردگی ام است. و این طنین که میگوید : "برگرد. راضی برگرد. . . " گوشم را قلقلک میدهد.
اما نکند مرگ هم آغازی دوباره باشد برای یک زندگی دیگر ، و بعد از آن مرگی برای یک زندگی دیگر ، و بعد از آن مرگی دیگر برای . . . الخ.
بگذریم. . .
در این سرگیجه ای که نامش را دنیا گذاشته اند ، سهم من ؛
_ غرور ِ بی جایی بود که همواره راه بغض را بسته است و تنفس در هوای آزاد گریه را از من دریغ کرده است .
_ و دلتنگی برای چند چیز که میخواهم رو در رویشان زانو بزنم و آنقدر فریاد بزنم تا حنجره ام بی هیچ لرزشی ، خوابش ببرد.
دلتنگ مهر مادرم که مادری کرد و فرزندی نکردم!
دستان و چشمان پدرم که زمزم ِ خشک نشدنی ِ محبت است!
خواهرم که بودنش ، عمیق ترین و پاک ترین آرزوی کودکی ام بود!
لبخند برادرانم که . . . گاه هست و گاه نیست!
و تصویری مه آلود و ابری ، از کسی که از اول نبود و نیست و جای خالی اش در شعرهایم به حرف و نقطه و واژه ، پُر نمیشود!
بگذریم . . .
فردای قیامتی می آید که نمیدانم دوباره زندگی است و یا آرامشی از جنس مرگ . . . به هر روی ، از آن میترسم . چرا که من . . . نبودم آنچه باید . . . و یا شاید . . .
بگذریم . . .
با تنها یقینی که دارم ، دهه ی سوم مُردگی ام را به پایان می رسانم . . .
" هیچ کس ، هیچ کس و هیچ کس در این عالم نیست که حال من را بفهمد."
پس به سوی او باز خواهم گشت . . .
راضی یا ناراضی . . .
فرقی نمیکند!
سه شنبه : بیست و هشتم آبان هزار و سیصد و نود و دو
پا نوشت :
1: موتوا قبل ان تموتوا.
2: هر چه گذشتیم ، نگذشت!